خانه دل



درد حجران دلم میکشد و زنده نگه میدارد

خدا مرده تنی را ز مرده دلی به میدارد

حضرت عشق بگفتا گر دیوانه شوی

تورا از همه عالم نگه میدارد

صد حیف اگر قلب مرا مرده فکندند ولی

عاشقان را به ابد زنده نگه میدارد

ای عشق بسوزان که نیرزد دیگر

او دم بی عشق را گنه میدارد

ظلام،گر همه عمر بماند بی عشق

میخانه عشق را خانه نگه میدارد


درجهان آینه ای نیست که اسرار درون را گوید

لیک وجودت در نهفته اسرار ما هم پیداست

عرفان از تو وجه میگیرد،

وجه تو در جای جای جهانم پیداست!!!

نظر نکن که کوچه درویشی پیشه کرده ایم

که ما از سران این قافله ایم و وجه تو

در پرچم این سالکان هم پیداست


بعد آسمان ملک سلیمانم آشناست    آسوده‌ام که خلعت یارانم آشناست
به حال عاشقانم کسی داند              میخانه کجاست که جانانم آشناست
از ناله‌ها ناله ستانم نمانده‌ای            دیوانه‌ام که ناله مستانم آشناست
ناتوانیهای من در کوی دوست            بیشتر از داغ هجرانم آشناست
این صد هزار ساعت عشق               در آتش و پیمانم آشناست


همه ماجرا از آنجا شروع شد که از درون کتابخانه خاک گرفته ام یک کتاب صحت قرائت قرآن پیدا کردم.

نیت کردم که آن کتاب را بخوانم تا شاید بعد از اولین قرائت درستم از قرآن خداوند گناهان گذشته من را ببخشد.

چند صفحه بعد فهمیدم هیچ چیز نفهمیدم،آنجا دنیا به من فهماند که:خدایت به حساب خرییتت گذاشت،خوش باش.


به اون گفتم هی یه نگاهی به خودمون بکن

آخه کی حرف یه دعانوسِ پارتیزان و یه نخبه بیکار رو باور میکنه

با تعجب بهم گفت:مگه تو پارتیزانی

همینکه اومدم بهش توضیح بدم دوباره گفت:

بیخیال مرد، ما دوتا خودمون حرف خودمون رو باور نمیکنیم

از بقیه چه توقعی داری


کم کم داشتم مقدمه چینی میکردم که بهش بگم سرطان داره و شش ماه دیگه بیشتر زنده نیست

آخه قبل از همه این ماجرا ها خودم با دکترش صحبت کرده بودم

کوله پشتیم رو در آوردم که شاید نفسم سبک تر بشه ولی قبل از اینکه هر فکری بکنم یا حرفی برای گفتن آماده کنم

تک تیرانداز مغزش رو ریخت تو صورتم.


زمان امتحان فرا رسیده است

من از اینگونه امتحانات میترسم

این دیوار مرگ من است

خداوند اختیار همه چیز را امشب از من گرفت

از فردا باید با یک دنیا مبارزه کنم

برایم دعا کنید

بعد از این امتحان یا قبول میشوم و در انتظار امتحان بعدی خواهم نشست

یا برای همیشه رد خواهم شد

این ترسناک است.


سلام دوستان

از آنجا که شاید این آخرین مطلب در این صفحه باشد دقیقا نمیدانم که چه بگویم

اما تا آنجا که میتوان گفت باید بگویم حکم فعلا این است

نمیدانم تا چه موقع اما بهترین فکری که تا به حال در مورد خود کردم این است

شاید در شرایط بهتر همه چیز متفاوت بود اما فعلا کاری نمیتوان کرد

(همونی که خودت میدونی عاشقتم:)

حلال کنید

یاعلی

خدانگهدار.


سلام دوستان

فقط خواستم بگویم: مطالب این صفحه صرفاً همه آن چیزی است که در طول روز در مکان ها و حالت های مختلف به ذهن بنده میرسد.

دوستان لطفاً توجه داشته باشید که محتوای این سایت عمومی بوده و برای شخص خاصی تولید نمیشود و بنده هم نیت خاصی از انتشار این محتوا ندارم.

(امید است که این مطلب برخی از دوستان را از اشتباه در آورد) 


اینکه یه کبوتر باید داخل قفس باشه خیلی غم انگیزه

اما این حقیقت که اگه یک کبوتر خونگی رو ازاد کنی ،یا شکار میشه یا گرسنه میمونه غم انگیز تره

یه قانون نانوشته هست که میگه:( یک شکارچی، محکم ترین قفس ها و بلند ترین دیوار ها را بنا میکند چون او با هر تیر که شلیک میکند بیشتر به پستی انسان ها پی میبرد.)

/یک شکارچی جنگجویی است که زندگی کمرش را به خاک مالیده است.


یه بار یا یکی از دوستان رفتیم یه جای فرهنگی

دوستم رسید به فوتبال دستی، گفت:دوتا از اینا تو خونه دارم

بهش گفتم:هر کسی یه علاقه ای داره منم 16تا چاقو تو خونه دارم!!!

یکم رفتیم جلوتر نگاه دوستم افتاد به یه فرش دستباف 

دوباره گفت:قالی بافی هم بلدم ، تو خونه هم کار میکنم

بهش گفتم:منم زنجیر بافی بلدم ، تو خونه هم کار میکنم!!!

فقط نمیدونم چرا بنده خدا دیگه جواب تماسم رو نمیده به نظر شما یکم عجیب نیست؟


سلام

دیروز دوتا استخاره گرفتم

اول اینکه آیا اسلحه بخرم؟ جوب اومد:حتما انجام بده!!!

دوم اینکه آیا با همون پول سکه بخرم؟ جواب اومد: انجام نده!!!

خلاصه دوستان از این بهتر نمیتونم اوضاع مملکت رو بیان کنم

کلا در حال نابودی هستیم!!!


سلام

امروز یاد یه خاطره افتادم که باعث شد دوباره خودم رو پیدا کنم:
داخل زیارتگاه عباسعلیِ کرمان نشسته بودم که دوتا آدم پاک رَوان(دیوانه) پشت سر هم اومدن داخل اولی که یه کلاه خاکستری سرش بود به دوّمیه گفت:( کفشات رو بُکُن داخل پاکت، بیار تو چون اینجا میبرنش.) دوّمیه گفت:(هی خدا بزرگه.)،اولی یکم فکر کرد و همون دم در گفت:(خدا خیلی بزرگه اما بنده های خدا خیلی بزرگ نیستن.) دومی که کاملا قانع شده بود، دستش رو آورد بالا و گفت:(واقعا درست گفتی.) بعدش بیچاه رفت بیرون و راهش رو کشید و رفت انگار اصلا قصد نشستن نداشته !!! اولی هم خیلی بی تفاوت رفت یه گوشه نشست.
اما من از حرف آن دو نفر به یاد آوردم که من هم بنده ای هستم که زیاد بزرگ نیست ،پس معمولی است اگر یک وقت هایی هم کم بیاورم.

باید به زندگی ادامه داد.


سلام دوستان

امروز یه کشف علمی تازه کردم و اون هم اینکه :

اگه دنبال درمان کرونا هستید به هیچ عنوان هشدار های پزشکی رو جدی نگیرین چون توی این چند روز گفتن: دست ندین، من  دست دادم روبوسی هم کردم/گفتن:داخل اجتماع نباشین،بنده تقریبا همه شهر رو زیارت کردم/گفتن: به حیوانات نزدیک نشین ،بنده دوبار رفتم پرنده فروشی ،حالا ماچ و ناز کبوترای خودم که بماند

و با افتخار اعلام میکنم که هنوز زنده و سالم هستم اما این روش از زندگی رو به هیچکس توصیه نمیکنم(فراموش نکنید که بازی با مرگ و زندگی یکی از تفریحات بنده است)

تا یه کشف علمی دیگه خدا نگهدار.


سلام

امروز یاد یه خاطره افتادم که باعث شد دوباره خودم رو پیدا کنم:
داخل زیارتگاه عباسعلیِ کرمان نشسته بودم که دوتا آدم پاک رَوان(دیوانه) پشت سر هم اومدن داخل اولی که یه کلاه خاکستری سرش بود به دوّمیه گفت:( کفشات رو بُکُن داخل پاکت، بیار تو چون اینجا میبرنش.) دوّمیه گفت:(هی خدا بزرگه.)،اولی یکم فکر کرد و همون دم در گفت:(خدا خیلی بزرگه اما بنده های خدا خیلی بزرگ نیستن.) دومی که کاملا قانع شده بود، دستش رو آورد بالا و گفت:(واقعا درست گفتی.) بعدش بیچاره رفت بیرون و راهش رو کشید و رفت انگار اصلا قصد نشستن نداشته !!! اولی هم خیلی بی تفاوت رفت یه گوشه نشست.
اما من از حرف آن دو نفر به یاد آوردم که من هم بنده ای هستم که زیاد بزرگ نیست ،پس معمولی است اگر یک وقت هایی هم کم بیاورم.

باید به زندگی ادامه داد.


یه زمانی بزرگان عرفان رو به دلیل اینکه حرفی نمیزنن سرزنش میکردم

نمیگم الآن خیلی بزرگ شدم اما الآن به همه اون افراد حق میدم.

هرکه را اسرار حق آموختند /مهر کردند و دهانش دوختند

 

/شعر بالا از مولاناست(البته فکر کنم)

/باید از خودت رد بشی،چون معرفت راحت به دست نمیاد.

/مشکل دوست داشتنی من! دوستت دارم.

 


برای یک قصه خوب هر پایانی غم انگیز است،برای یک قصه بد پایانی وجود ندارد.

من یک غریبه هستم،هر جا کوهستانی باشد سرزمین من است،هرجا غریبه دیگری را ببینم با او هم لهجه میشوم.

اصالتی دارم به بُلندای تاریخِ خراسان و کرمان اما هنوز هم مردمانِ سرزمین نور را پیدا نکرده ام.

به تجربه فهمیدم که چرا همه اساتیدِ من به من آموختند که عشق به انسان ها بی معنیست.

ما غریبه ها نه از مرگ کسی غمگین میشویم نه از تولد کسی خوشحال،جهان ما خاکستری و بیمعنی است.

شاید برایتان جالب باشد که بدانید ما غریبه ها تنها مردمانی هستیم که از هر کُجای دنیا بلند شویم همه غریبه های دیگر زبانمان را میفهمند اما مشکل اینجاست که فقط غریبه ها زبان همدیگر را میفهمند.

ما غریبه ها از آن قصه هایی هستیم که میشود گفت یک قصه بد است.

 


یه زمانی بزرگان عرفان رو به دلیل اینکه حرفی نمیزنن سرزنش میکردم

نمیگم الآن خیلی بزرگ شدم اما الآن به همه اون افراد حق میدم.

هرکه را اسرار حق آموختند /مهر کردند و دهانش دوختند

 

/شعر بالا از مولاناست(البته فکر کنم)

/باید از خودت رد بشی،چون معرفت راحت به دست نمیاد.

 


جهان پر است از جنگجویانی که در کلاس درس هستند و دانش آموزانی که در میدان جنگ حضور دارند

خیلی از ما همینکه زندگی میکنیم در حال مصرف چیزی هستیم که حق دیگران است، خیلی از ما انسان ها حتی لیاقت و فرهنگ آب لوله کشی را هم نداریم،شما حق این را دارید که از نظر من خوشتان نیاید اما اگر درست به خودتان نگاه کنید خواهید دید که حرف شما از کسی انسان بهتری نساخته است ،شما چیزی تولید نمیکنید که زندگی کسی را بهبود ببخشد،شما یک انسان بی ارزش هستید چه دوست داشتنی باشد چه نباشد این حقیقت شماست.


سلام

شما دوست داشتی که برای مطلب قبل یه داستان بنویسم من هم تصمیم گرفتم که استان واقعی اون مطلب رو بنویسم،

 

چند روز پیش ،من همراه یه گروه که تعدادشون خیلی خیلی زیاد بود آوار شدیم سر یه گروه که خیلی خیلی زیاد نبودن،خلاصه یه بلایی سرشون آوردیم که تا چهل سال بعد داشته باشن که یادشون بیاد،کار ما به هیچ عنوان دعوای خیابونی نبود .چیزی که اتفاق افتاد رو من به وجود آوردم اما اونقدر دلیل داشتم و دارم که احساس گناه نکنم،این درگیری فقط برای خدا بود .

 

/داستان بالا یه جنگ شهری بود که خیلی خاموش اتفاق افتاد و تموم شد

/همه حق دارن که باور نکنن.


سلام

شما دوست داشتی که برای مطلب قبل یه داستان بنویسم من هم تصمیم گرفتم که استان واقعی اون مطلب رو بنویسم،

 

چند روز پیش ،من همراه یه گروه که تعدادشون خیلی خیلی زیاد بود آوار شدیم سر یه گروه که خیلی خیلی زیاد نبودن،خلاصه یه بلایی سرشون آوردیم که تا چهل سال بعد داشته باشن که یادشون بیاد،کار ما به هیچ عنوان دعوای خیابونی نبود .چیزی که اتفاق افتاد رو من به وجود آوردم اما اونقدر دلیل داشتم و دارم که احساس گناه نکنم،این درگیری فقط برای خدا بود .

 

/داستان بالا یه جنگ شهری بود که خیلی خاموش اتفاق افتاد و تموم شد

/همه حق دارن که باور نکنن.


انسان ها به اندازه شجاعت درونشان،بخشنده و به اندازه ترسی که درونشان است بی رحم هستند.

ملاک شجاعت بخشنده بودن است اما بخشنده بودن با احمق بودن تفاوت دارد.

 

 

 

/اگر یگ گرگ زخمی پیدا کردی اول دست و پایش را ببند،بعداً درمانش کن.

/.


 


:)

با صدای پرواز همای


یه وقتی به خودت میایی و میبینی فقط خودتی،وسط خون و غبار لحظه ای که داری چشم میگردونی تا یکی دیگه رو پیدا کنی فقط جنازه میبینی یه مدت بعد غبار که نشست میفهمی جنگ تموم شده چون همه پرپر شدن،چون کسی برای مقاوت کردن باقی نمونده.

 

 

 

/تقدیم به شهدای دریادار ارتش


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها